سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

چه خوش گفتند شیخ اجل...

 

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 92/3/28ساعت 11:48 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در چهارشنبه 102/12/2ساعت 8:57 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

هروقت میام پارسی انگار حجمی از حرفهای در گلو مانده می خوان فوران کنن...
به ما چگونه نوشتن و واگویه کردن حرف دل رو یاد داد...

تو اینستاگرام کسی حوصله‌ی کپشن خوندن نداره
نمی‌تونی راحت حرف دلتو بزنی

همیشه حرفهات تو گلوت می‌ماسه...

همه انگار آشفته اند... و بی سامان، عجول

دلم تنگ شده برای وقتهایی که راحت حرف دلمو اینجا می‌نوشتم

همین الان هم نمیدونم اصلا کسی پستمو می‌خونه یا نه:) 

سوت و کوره ولی بازم دوستش دارم با همه ی غربتش...

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...

 

ای نی محزون کجایی؟ سوختیم
تیره شد آیینه‌ای کافروختیم

آه از آن آتش که ما در خود زدیم
دود سرگردان بی سامان شدیم

پ.ن. به یاد زنده یاد هوشنگ ابتهاج

پ.ن 2: خط خودمه دیگه:) اسم نمی‌نویسم معمولا پای خطهام


نوشته شده در دوشنبه 101/6/14ساعت 12:17 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

 

«خیام»


نوشته شده در شنبه 101/3/7ساعت 10:37 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

سرشارم از تو...

کاری به این واژه های ناقص و الکن و مبهم ندارم

در دلم شفاف ترین عاشقانه ها را برایت روانه می کنم

هرروز پشت سرت آب حیات می ریزم که برگردی به سویم... جاودانه

هی می گفتی نیمه ی پر لیوان را ببین

ببین حالا

سرشارم از تو

پرم

لبریزم

زندگی ام به دو بخش تقسیم شده

دنیای قبل از تو

و دنیای بعد از تو

بعد از تو دیگر من آن منِ سابق نیستم

رنگ بخشیدی

روح بخشیدی

زندگی بخشیدی...

دیگر نمی خواهم آن منِ قبل از تو باشم... 


نوشته شده در یکشنبه 100/6/21ساعت 2:40 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

 

هنوز چندروزی از میلاد عقیله‌ی بنی هاشم نمیگذرد..‌ صبح جمعه سیزده دی ماه نود و هشت بود... چشم که گشودیم از خواب آرام شبانه‌مان... خبر رفتنتان بر سرمان آوار شد... گویی من هنوز در همان لحظه مانده‌ام... گویی سالـهاست در آن لحظه مرده‌ام... حالا دیگر خواب از چشمانمان ربوده شده:"( گویی جهان بی شما خالی است سردار... این خلا را با تمام جان احساس می‌کنم... حقیقتا احساس میکنم دوباره پدر از دست داده‌ام... یک جوری در دلها ریشه دوانده‌اید که از پدر هم عزیزتر شده‌اید... حالا دارم مفهوم "بابی انت و امّی" را با پوست و استخوان می‌فهمم... اصلا من فکر میکنم شما رفتید تا تصویری از عاشورا و فاطمیه را توامان برای ما مجسّم کنید... روضه‌ها یکجا در شما جمع شده‌اند... یک طرف دستـ ـهایِ بریده‌تان... یک طرف پیکرِ ارباً اربایتان... و یک طرف آتشِ افتاده بر جانتان به دست شقی‌ترینِ آخرالزمانیان    ... راستی کسی که اینگونه پیکرش در آتش سوخت نباید میهمان بانویی شود که بین در و دیوار سوخته صدا کرد: ولدی مهدی؟...
شفقت با ابهت در چشمانتان درآمیخته... فروتنی و صلابت از نگاهتان فرو می‌ریزد... شما جمع اضدادید... حقا که شما مصداق "اشداء علی الکفار و رحماء بینهم"اید...

همیشه با خودم می گفتم چطور می شود آدمی در عین رأفتِ بی نهایت، صلابتِ بی نهایت داشته باشد... انگار خدا شما را فرستاد تا این تعبیر را برای ما معنا کنید...

لرزه بر اندام دشمنان می افکندید ولی با مومنین در نهایت مهربانی بودید... و بالمومنین رئوف رحیم

مدتی بود از معنویات فاصله گرفته بودم... هیچ چیزی مثل شهادت شما نمی توانست مرا تا عمق معنویت ببرد... حالا مانده تا اثرات شهادت شما را ببینیم سردار...


پ.ن: حاج قاسم حرف از شما تمامی ندارد...
آن روز که در راهپیمائی دانشگاهی شرکت کرده بودم از هر قشری دیدم که اشک بر دیده داشتند... راستی که شما فراجناحی بودید...
راستی شنیده‌ بودم اسم خیابان نوروزیان، را که دانشگاهمان در آن ماوی گزیده به نام شما تغییر داده‌اند... ... امروز که چشمم به تابلو بلوار شهید سردار قاسم سلیمانی افتاد اشک از چشمانم سرازیر شد...
دست پدرانه‌تان را در همین نزدیکی‌ها بر سرمان کشیده‌اید:"(

شما رفتید، ما ماندیم و یک دنیا دلتنگی... ای کاش می شد یکبار ما را هم به نام صدا بزنید... ای کاش ما هم محبت پدرانه‌ی شما را لمس می‌کردیم... از آن بالاها هوای ما را داشته باش:(

 

پ.ن2: امام خمینی رحمه الله علیه: شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان "عند ربهم یرزقون" اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب "فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی" پروردگارند.

 شهادت گوارای وجودتان فرمانده

#سردار_سلیمانی
#مدافع_حرم
#عزیزترین_سردار
#قهرمان_من

 

 


نوشته شده در سه شنبه 98/10/17ساعت 9:47 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


تُو، آرامشِ چشم‌هات مُسـ ـری است

و مَن از تشـ ـویش، ناگزیر

به من سرایَـ ـت کن

بگذار دُ چـ ـار شوم به این تناقُـض ... چاره‌اش با تو...

می‌خواهم از زیر بار تمام قوانین فیزیک شانه خالی کنم

آنقدر که آسمان به زمین بیاید و در من ریشه بدواند

می‌خواهم تمام فرمول‌های دنیا را به هم بریزم

آنقدر که از محدوده‌ی زمان خارج شوم و در تو جاودانه بمانم

می‌خواهم در زمین اوج بگیرم و به ریشِ جاذبه بخندم...

بگذار این تناقض، خوب در من ریشه بدواند...

می‌خواهم گُم شَوم در تو

اصلاً می‌خواهم تـو شَوَم

مرا به حالِ خود اَت بگذار!

تشویش‌هایم به تو که می‌رسند

همچون موجی که به ساحل می رسد... آرام می‌گیرند..

آری... تو دلیل تمام این تناقُض‌های منی...


پ.ن: از کنار این واژه ها ساده نگذر... آرامش واژه ها را حس می کنی؟


 


نوشته شده در سه شنبه 97/8/1ساعت 3:55 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak